سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل و دین

تو این مدت اخیربیشتر روزها فقط به اندازه خوردن یک نهار فرصت کردم خونه باشم. با اینکه فصل امتحانات هم هست و باید خیر سرمون درس هم بخونیم، اما نمی‌دونم چرا اسم محرم و هیئت و دسته عزاداری و امام حسین که میاد آدم دیگه تعلل را جایز نمی‌بینه. اصلا انگار یک انرژی مضاعف پیدا می‌کنی. انگار احساس می‌کنی هرچقدر هم کار کنی خسته نمی‌شی.

یک پست خیلی طولانی نوشته بودم از کارهایی که تو این مدت به کمک بچه‌ها برای هیئت انجام دادم. اما بعد دیدم اگه بخوام بگم ریا میشه !!! و به همین دلیل بی خیالش شدم. به خیال خودم می‌خواستم بنویسم تا بماند. اما بعد به خودم گفتم اگر این کارهای ما مورد قبول قرار بگیره، همون کسی که قراره اجرمون را بده خوب حسابش دستش هست.

حالا فقط به عنوان شاهد جمله اولم، برنامه امروزم را خلاصه می‌نویسم:

صبح ساعت 5:30 رفتم زیارت عاشورا. صبحانه آش بود. بعد هم شستن ظرف ها که تا ساعت 9:30 طول کشید. اومدم خونه خوابیدم تا ساعت 12. بعد رفتم برای نماز ظهر و عصر. دوباره اومدم خونه نهار خوردم و رفتم حسینیه برای تنظیم بلندگوها. ساعت 3:30 با بچه ها رفتیم مجلس سالگرد فوت مادر اکبر آقا. ساعت 4:30 برگشتیم و چون می دونستیم امشب شلوغ میشه رفتیم برای پهن کردن موکت ها ی چادری که تو خیابون زدیم. دیگه آفتاب غروب کرده بود که کار تموم شد. نماز مغرب و عشاء را خوندیم و ساعت 6:30 حاج آقا را فرستادیم بالای منبر! بعدش حاج آقا لطیفی منبر رفتند و بعد هم استاد جدیدی تشریف آوردند برای سخنرانی. بعد هم مداحی و عزاداری و بعد هم شام. شام امشب چلو کباب بود.(قابل توجه اون هایی که می‌گند اصفهانیا خسیسند! می‌خوام بدونم کدومتون تو هیئت هاتون شام کباب می‌دین؟؟) با اینکه 1000 تا شام تهیه کرده بودیم اما باز هم غذا کم اومد و به خیلی‌از خانم ها نرسید. به همین خاطر نون و تخم مرغ ‌های آب پز دیروزصبح را بینشون تقسیم کردیم! خودمون هم گشنه موندیم. حالا ساعت دیگه تقریبا 10:30 شده بود. شستن ظرف ها را بی خیال شدیم و جیم زدیم. اول یه سر رفتیم هیئت علمدار. یه مداح از مشهد آورده بودند که خوندنش چنگی به دل نمی‌زد. خوشبختانه به شام اونجا رسیدیم. شام را خوردیم یه سر هم رفتیم هیئت حمید علیمی . انصافا به این می‌گن مداح. حسابی حال کردیم . می‌خواستن شام بدند که ما بلند شدیم.(گفتیم ما که شام خوردیم بزار گیر یکی دیگه بیاد که گشنه تره !!!) بعد هم یه سر رفتیم گلستان شهدا ویه زیارت کردیم و برگشتیم. حالا هم که ساعت 1:30 دقیقه‌است که دارم این پست را می‌نویسم.

این برنامه امروز من بود (یا درست ترش اینه که بگم دیروز، چون ساعت 1:30 است.) . بقیه روزها هم بی شباهت به امروز نیست فقط اگه امتحان داشته باشم یک رفتن سر جلسه امتحان هم بهش اضافه میشه! ( دریغ از یک کلمه درس خوندن. اما خداییش تا حالا که امتحانام را خوب پشت سر گذاشتم.)

حرف آخر:

دعا کنید . دعا کنید بتونیم از این شب و روزها بهتر استفاده کنیم.

 


نوشته شده در  جمعه 85/11/6ساعت  1:40 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یک سال پیش!
[عناوین آرشیوشده]